زنى را دید که در خرابه میگردد و چیزى مى جوید.در گوشه مرغک مردارى افتاده بود،آن را به زیر لباس کشید و رفت…!
عبد الجبار با خود گفت:بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد.در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید،کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم!
مادر گفت: عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم.
عبدالجبار که این را شنید،گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى،که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند.
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت: اگر حج مىخواهى،این جاست.
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد.
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند،وى به پیشواز آنها رفت.
راد مـردى در پیش قافله بر شـترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبدالجبار افتاد،خود را از شتر به زیر انداخت گفت:
اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات،ده هزار دینار به من وام داده اى،تـو را مى جویم.اکنون بیـا و ده هزار دینارت را بستان!
عبدالجبار،دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که:اى عبدالجبار!
هزار دینارت را ده هـزار دادیم و فرشته اى به صورت تـو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى،هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم،تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد.
:: برچسبها:
طلا ,
حج ,
سقا ,
یتیم ,
فرشته ,
:: بازدید از این مطلب : 498
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0